چندپارتی تهیونگ * پارت 4
پارت آخر – «اون چیزی که میخواست نشونم بده… فقط یه رقص نبود»
ویو ا.ت*
روز بعد، دقیقاً همونطوری که گفته بود، زودتر رسیدم.
سالن هنوز نیمهتاریک بود؛ چراغهای اصلی خاموش بودن و فقط نور ضعیف یکی از پنجرهها از دیوار بالا میرفت.
نفس عمیق کشیدم.
دلم میلرزید.
هیچوقت اینقدر کنجکاو نبودم.
در سالن آروم باز شد.
تهیونگ با یه هودی مشکی اومد داخل. موهاش شلختهتر از همیشه بود، انگار خودشم تازه رسیده.
وقتی چشمش به من افتاد… یه لبخند واقعی زد.
از اون لبخندهایی که میفهمی واسه همه نمیزنه.
— خیلی خوب به قولت عمل کردی.
گفتم :
— گفتی زود بیام…
گفت :
— و تو هم اومدی.
این جملهش یه گرمایی داشت که تا نوک انگشتهام دوید.
اومد وسط سالن، آهنگ رو از گوشیش پخش کرد.
یه آهنگ خیلی آرام… خیلی احساسی.
— گفتی چی میخوای نشونم بدی؟
برگشت سمت من.
چشمهاش جدی بود، اما تهش یه برق نرم داشت.
— یه چیزی که فقط وقتی دو نفر همریتم میشن معنی پیدا میکنه.
دستشو جلو آورد.
قلبم رسماً بالا پایین پرید.
— باهام برقص. نه برای تمرین… برای خودت. و شاید… برای من.
یه لحظه خشکم زد.
اما دستشو گرفتم.
گرمتر از همیشه بود.
آهنگ شروع شد.
تهیونگ قدم اول رو برداشت، من دنبال کردم.
ولی این بار چیزی فرق داشت:
فاصلهمون خیلی کم بود.
نگاهمون خیلی طولانیتر.
نفسهامون خیلی نزدیک.
هر بار که دستم رو میگرفت، انگار داره حرف میزنه بدون صدا.
هر بار که بهم نزدیک میشد، دنیا کوچیکتر میشد.
وسط آهنگ، یه حرکت چرخشی کردیم—ساده، اما خیلی صمیمی.
وقتی برگشتم سمتش، دستم تو دستش مونده بود و پیشونیمون فقط چند سانت فاصله داشت.
اون لحظه…
اون لحظهای بود که فهمیدم امروز فقط یه “نشون دادن” ساده نیست.
آهنگ کمکم تموم شد، ولی تهیونگ دستمو ول نکرد.
حتی یک ذره.
آروم گفت:
— میدونی چرا خواستم امروز بیای؟
پلک زدم.
— چرا؟
یه لحظه عمیق نگاهم کرد.
از اون نگاههایی که حس میکنی تو رو کامل دیده… حتی اون جاهای شکنندهت رو.
— چون از روز اول… نگاهم بهت گیر کرد. نه به خاطر اینکه کارآموزی. نه به خاطر رقص.
نفسش نزدیکتر شد.
— به خاطر خودت.
قلبم پیچ خورد، اما خوشگل.
خیلی خوشگل.
بعد خیلی آروم، انگار ازم اجازه میخواست، دست دیگهشو گذاشت روی کمرم.
— ترست خیلی عمیق بود… ولی تو قوی تر بودی.
لبم لرزید.
— من… نمیدونم چی باید بگم.
لبخند زد. اون لبخند نرم و خاصش.
— لازم نیست چیزی بگی. من میفهمم.
یه سکوت شیرین بینمون شکل گرفت.
نه سنگین، نه عجیب—فقط شیرین.
این بار تهیونگ یه نفس عمیق کشید و با صدای خیلی آروم، خیلی مطمئن گفت:
— ازت خوشم میاد. اینو نمیگم چون کارآموزی یا چون خوبی… میگم چون توی هر نگاهت یه صداقت هست که من مدتهاست دنبالش میگردم.
چشمهام داغ شد.
نمیخواستم گریه کنم، ولی حسش واقعی بود.
آروم گفتم:
— منم… ازت خوشم میاد. خیلی.
یه لحظه مکث کرد، بعد یه قدم نزدیکتر شد.
انگشتهاش دور دستم قفل شد و گفت:
— پس بذار اینجا… همینجا… شروع چیزی باشه که هیچکسی غیر ما لازم نیست بدونه.
و اروم لب هاشو روی لب هام گذاشت .
نور کم بود؛ موسیقی تموم شده بود؛ سالن خالی بود.
ولی انگار همونجا، بدون تظاهر، بدون نقش، بدون فشار…
داستان ما شروع شد.
و تهیونگ، همون تهیونگی که فقط از دور میدیدمش،
حالا…
خیلی نزدیک بود.
به اندازهی یه عشق آروم و واقعی.
ویو ا.ت*
روز بعد، دقیقاً همونطوری که گفته بود، زودتر رسیدم.
سالن هنوز نیمهتاریک بود؛ چراغهای اصلی خاموش بودن و فقط نور ضعیف یکی از پنجرهها از دیوار بالا میرفت.
نفس عمیق کشیدم.
دلم میلرزید.
هیچوقت اینقدر کنجکاو نبودم.
در سالن آروم باز شد.
تهیونگ با یه هودی مشکی اومد داخل. موهاش شلختهتر از همیشه بود، انگار خودشم تازه رسیده.
وقتی چشمش به من افتاد… یه لبخند واقعی زد.
از اون لبخندهایی که میفهمی واسه همه نمیزنه.
— خیلی خوب به قولت عمل کردی.
گفتم :
— گفتی زود بیام…
گفت :
— و تو هم اومدی.
این جملهش یه گرمایی داشت که تا نوک انگشتهام دوید.
اومد وسط سالن، آهنگ رو از گوشیش پخش کرد.
یه آهنگ خیلی آرام… خیلی احساسی.
— گفتی چی میخوای نشونم بدی؟
برگشت سمت من.
چشمهاش جدی بود، اما تهش یه برق نرم داشت.
— یه چیزی که فقط وقتی دو نفر همریتم میشن معنی پیدا میکنه.
دستشو جلو آورد.
قلبم رسماً بالا پایین پرید.
— باهام برقص. نه برای تمرین… برای خودت. و شاید… برای من.
یه لحظه خشکم زد.
اما دستشو گرفتم.
گرمتر از همیشه بود.
آهنگ شروع شد.
تهیونگ قدم اول رو برداشت، من دنبال کردم.
ولی این بار چیزی فرق داشت:
فاصلهمون خیلی کم بود.
نگاهمون خیلی طولانیتر.
نفسهامون خیلی نزدیک.
هر بار که دستم رو میگرفت، انگار داره حرف میزنه بدون صدا.
هر بار که بهم نزدیک میشد، دنیا کوچیکتر میشد.
وسط آهنگ، یه حرکت چرخشی کردیم—ساده، اما خیلی صمیمی.
وقتی برگشتم سمتش، دستم تو دستش مونده بود و پیشونیمون فقط چند سانت فاصله داشت.
اون لحظه…
اون لحظهای بود که فهمیدم امروز فقط یه “نشون دادن” ساده نیست.
آهنگ کمکم تموم شد، ولی تهیونگ دستمو ول نکرد.
حتی یک ذره.
آروم گفت:
— میدونی چرا خواستم امروز بیای؟
پلک زدم.
— چرا؟
یه لحظه عمیق نگاهم کرد.
از اون نگاههایی که حس میکنی تو رو کامل دیده… حتی اون جاهای شکنندهت رو.
— چون از روز اول… نگاهم بهت گیر کرد. نه به خاطر اینکه کارآموزی. نه به خاطر رقص.
نفسش نزدیکتر شد.
— به خاطر خودت.
قلبم پیچ خورد، اما خوشگل.
خیلی خوشگل.
بعد خیلی آروم، انگار ازم اجازه میخواست، دست دیگهشو گذاشت روی کمرم.
— ترست خیلی عمیق بود… ولی تو قوی تر بودی.
لبم لرزید.
— من… نمیدونم چی باید بگم.
لبخند زد. اون لبخند نرم و خاصش.
— لازم نیست چیزی بگی. من میفهمم.
یه سکوت شیرین بینمون شکل گرفت.
نه سنگین، نه عجیب—فقط شیرین.
این بار تهیونگ یه نفس عمیق کشید و با صدای خیلی آروم، خیلی مطمئن گفت:
— ازت خوشم میاد. اینو نمیگم چون کارآموزی یا چون خوبی… میگم چون توی هر نگاهت یه صداقت هست که من مدتهاست دنبالش میگردم.
چشمهام داغ شد.
نمیخواستم گریه کنم، ولی حسش واقعی بود.
آروم گفتم:
— منم… ازت خوشم میاد. خیلی.
یه لحظه مکث کرد، بعد یه قدم نزدیکتر شد.
انگشتهاش دور دستم قفل شد و گفت:
— پس بذار اینجا… همینجا… شروع چیزی باشه که هیچکسی غیر ما لازم نیست بدونه.
و اروم لب هاشو روی لب هام گذاشت .
نور کم بود؛ موسیقی تموم شده بود؛ سالن خالی بود.
ولی انگار همونجا، بدون تظاهر، بدون نقش، بدون فشار…
داستان ما شروع شد.
و تهیونگ، همون تهیونگی که فقط از دور میدیدمش،
حالا…
خیلی نزدیک بود.
به اندازهی یه عشق آروم و واقعی.
- ۲.۳k
- ۱۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط